در میان افکارم غرق شده بودم و توجهی به اطرافم نداشتم ، با برخورد قطره ای از باران به صورتم از میان افکارم بیرون آمدم و به آدم های نگریستم که هر کدام در جهتی حرکت میکردند ؛ یکی با عشقش که برایش چتر را گرفته بود و آهسته راه میرفتند ، یکی با دو میرفت تا زودتر برسد، یکی با ماشین و......
به آسمان تیره و غمباد نگاه کردم : خدایا من راضیم که شب تا صبح زیر همین باران زندگی کنم اما پول و همدمی نیز داشته باشم .
اره من گدا ام ، گدای محبت پدر و مادر که همیشه از آن محروم بودم ، گدای محبت عشق که باز هم از آن محرومم......
فعلا همینقدر به ذهنم اومد امیدوارم بدردت بخوره ☺️